احساس ها
نوشته شده توسط : nahal

روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده، تمام احساسها کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند. خوشبختی، پولداری، عشق، دانایی، صبر، غم، ترس، و ... هر کدام به روش خود می زیستند.

دانایی به همه گفت :«هر چه زودتر این جزیره را ترک کنین زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می شوید».

تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبار خونه شون بیرون آوردند و تعمیرش کردند و پس از عایق کاری و اصلاح پاورها، آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند.

روز حادثه که رسید همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدند و پاروزنان جزیره رو ترک کردند. در این میان، «عشق» هم سوار بر قایقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزیره، متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار ساحل آمده بودند و «وحشت» را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود.

«عشق» سریعاً برگشت و قایقش را به همه ی حیوانها و «وحشت» زندانی شده بودند توسط آنها سپرد. آنها همگی سوار شدند و دیگر جایی برای «عشق» نماند. قایق رفت و «عشق»تنها در جزیره ماند.

جزیره لحظه به لحظه بیشتر زیر آب می رفت و «عشق» تازیر گردن در آب فرو رفته بود. او نمی ترسـید زیـرا «ترس» جزیره را ترک کرده بود. اما نیاز به کمک داشت. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست. اول کسی جوابش را نداد. در هـمان نـزدیـکی ها، قـایق دوسـتش «پولداری» را دیـد و گفت : « «پولداری» عزیز، به من کمک کن».

«پولداری» گفت : «متاسفم، قایق من پر از پول و شمش و طلاست و جای خالی ندارد»!

«عشق» رو به سوی قایق «غرور» کرد و گفت : «مرا نجات می دهی؟»

غرور پاسخ داد : «هرگز تو خیسی و مرا خیس می کنی»

«عشق» رو به سوی «غم» کرد و گفت : «ای غم عزیز، مرا نجات بده».

اما «غم» گفت : «متاسفم «عشق» عزیز، من اونقدر غمگینم که یکی باید بیاد و خودمو نجات بده»!

در این بین «خوشگذارنی» و «بیکاری» از کنار عشق گذشتند، ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست!

از دور «شهوت» را دید و به او گفت : «شهوت عزیز، من را نجات میدی؟»

شهوت پاسخ داد : «هرگز ... برو به درک... سالها منتظر این لحظه بودم که بمیری!  ... حالا بیام نجاتت بدم؟!!

«عشق» که نمی توانست «ناامید» باشه، رو به سوی خدا کرد و گفت : «خدایا... منو نجات بده»

ناگهان صدایی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد : «نگران نباش من دارم کمکت می آیم».

عشق آنقدر آب خورده بود که دیگه نمی توانست روی آب خودش را نگه دارد و بیهوش شد.

پس از به هوش آمدن، با تعجب خودش را در قایق «دانایی» یافت. آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دریا آرامتر از همیشه جزیره آرام آرام داشت از زیر هجوم آب بیرون می آمد، زیرا امتحان نیت قلبی احساسها دیگه به پایان رسیده بود.

«عشق» برخاست. به «دانایی» سلام کرد و از او تشکر نمود.

«دانایی» پاسخ سلامش را داد و گفت : «من شجاعتش را نداشتم که به سمت تو بیایم». «شجاعت» هم که قایقش دور از من بود نمی توانست برای نجات تو راهی پیدا کند. پس می بینی که هیچکدام از ما تو را نجات ندادیم! یعنی اتحاد لازم را بدون تو نداشتیم. تو حکم فرمانده بقیه ی احساسها را داری.

«عشق» با تعجب گفت : «پس اون صدا کی بود که به من گفت برای نجات من آد؟»

«دانایی» گفت : «او زمان بود».

«عشق» با تعجب گفت : «زمان؟»!!

«دانایی» لبخندی زد و پاسخ داد : «بله»، «زمان» ...

 

چون این فقط «زمان» است که لیاقتش را دارد تا بفهمد

که «عشق» چقدر بزرگ است.

 

 

 

 

 





:: بازدید از این مطلب : 137
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 30 فروردين 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: